سکوتی که از کلمه گذشت

به یاد احمد شاملو – الف. بامداد (زادۀ ۲۱ آذر ۱۳۰۴ تهران – درگذشتۀ ۲ امرداد ۱۳۷۹ تهران)

موسی اکرمی

بریده‌ای از رمان منتشرنشدۀ «هفت روز و هنوز عشق و سودا»

در یادکرد شنیدن خبر درگذشت احمد شاملو

*

افسوس!

چه واژۀ کوچکی‌ است این برای سخن گفتن از مرگ نه خُرد خواجه‌ای چنان بزرگ. چه واژۀ ناتوانی‌ است، آن‌گاه که نامی به بزرگی شاملو در میان است.
صبح یک‌شنبه دومِ امردادماه ۱۳۷۹، در آن تابستانی که با داغی همیشگی‌اش ادامه داشت، خبر به گونه‌ای بی‌رحمانه رسید.

بی‌درنگ و ناخودآگاه به جست‌وجوی واژه‌ئی پرداختم که پناهم شود، که بتوانم پشت آن پنهان شوم. ولی هیچ واژه‌ئی نبود. همۀ واژه‌ها هراسان گریخته بودند. انگار خودشان نیز دریافته بودند که دیگر شاملو نیست. تنها سکوت مانده بود و چیزی چون گریه در چشم و در گلو. هیچ واژه‌ئی را در برابر ضربۀ خبرِ آن تاب ایستادن نبود هر چند در انتظار آن خبر بودم.

شگفت است که همه‌چیز از پیش پیدا است، ولی انسان باز هم غافلگیر می‌شود، همانند فاجعه‌ای که سال‌ها از آن‌ واهمه داریم، ولی هنگامی که رخ‌ می‌دهد انگار باور نمی‌کنیم که همان است، همین است، هم اکنون است؛ همین لحظه است که آسمان اندکی تیره‌تر می‌شود. هم اینک که صدای درون ـ اگر از آن چیزی بر جای مانده باشد ـ آه می‌کشد و ساکت می‌ماند.

من از همان آغاز صبح احساس کردم چیزی در هوا جابه‌جا شده است، همانند هنگامی که خوابِ سنگینی دیده‌ای و نمی‌دانی هنوز در خواب هستی یا بیدار.
و شاملو… دیگر نبود.

خبر را که شنیدم، در آغاز درکش نکردم. به گوشم خورد، ولی نپذیرفتم. ذهنم واپس نشست، همانند جانوری زخمی.

می‌دانستم که پیکر شاملو دیگر تاب نخواهد آورد. آن تن رنجور ولی سرشار از اطمینانی که از روحی پرتوان می‌تراوید، خاموش شده بود. انگار سنگینی دهه‌ها واژه‌آرایی شکوهمندانه‌، دهه‌ها نبرد، دهه‌ها فریاد از سرِ درد یا سکوت سرشار از ناگفته‌ها، دیگر مجالی برای ماندن نگذاشته بود.

از همان واپسین دیدار در بیمارستان ایرانمهر حس کرده بودم که چیزی پایان‌پذیر در راه است، که پایان نزدیک است، نه از آن پایان‌های ناگهانی، بل از آن مرگ‌هائی که آرام و بی‌صدا از راه می‌رسند، بی‌هیاهو.

بدنش تحلیل رفته بود، و با سکوتی سترگ و وقاری بی‌ادعا سر بر بالین سپید داشت. تا چشم گشود دیدم که هنوز نگاهش زنده است. برق آرامی در چشم داشت. حس می‌کردم که سایِۀ مرگ حاضر است، ولی او همچنان همان شاملو بود: با قامتی گویی افراشته در دلِ بیماری، با غروری آرام، با نگاهی که هنوز روشنایی چشمان یک انسانِ ایستاده را داشت، نگاهی که نمی‌گفت «دیگر چیزی از من باقی نیست»، بلکه می‌گفت: «بمان، هنوز هنگام رفتن تو نیست ای آن که هنگامه‌ها داشته‌ای».

شگفت آن‌که دستم را گرفت و فشرد، و با نگاهی سوسو زن نام عمو سیاوشم را به‌آهستگی برلب آورد:

- «سیاوش ... افسوس!»

او که بارها از سخن گفتن دقیق و مشخص دربارۀ عمو سیاوش تن زده بود سخنانی نامفهوم گفت که بجز لحن‌اش چیزی در خاطرم نمانده است. بخشی از سال‌های گم‌شده را در چشمانش دیدم. همان لحن، و همان سکوت میان واژه‌ها، چیزی در من کاشت که هنوز سبز است، چیزی از خاطرۀ دلنشین سخن گفتن کسی چون شاملو که جمع خاطراتش از عمو سیاوش برایم به پرسشی بزرگ تبدیل شده بود.

و اینک من بودم و آن خبر شگفت. … نه. نمی‌توانستم بگویم «شاملو مرد
مگر شاملو تنها آن تن بود؟

او سال‌ها بود که از تن گذشته بود. در واژه‌هایش زیسته بود، در دردهای ما، در امیدهای نارس ‌ما، در آن اندک لحظه‌هائی که در تاریکی، به صدای کسی نیاز داشتیم که حقیقت را فریاد بزند، و او بود که که شاید بیش از همه زمان‌شناس بود و واژه‌شناس و روش‌شناس تا بهنگام فریادی را به گونه‌ای درخور در واژه‌هائی شایسته، بر چهارراه فصول از گلوئی زخمی رها کند.

شاملو تنها شاعر نبود. او یک اتفاق بود؛ یک پدیده بود؛ صدائی ویژه در عصرِ سکوت بود.

او به‌راستی بزرگ بود و مرگش خود یک رخ‌داد که شاید بسا نادیده‌ها را از ژرفا بیرون می‌کشید. بغض برای او بغض برای خودم بود. برای چندین نسل با شعر و کنش روشنفکری او زیسته بودیم و پس از او می‌بایست راه را به گونۀ دیگری ادامه می‌دادیم. می‌بایست بی سایۀ او دوام می‌آوردیم.

او در روزگاری که انسانْ سکه‌ئی کم‌یاب بود، با قامتِ بلندِ واژه، و با زخمی باز در دل ایستاد و گفت: "من هنوز باور دارم."

مرگ شاملو، چیزی فراتر از خاموشی یک زندگی بود. صدائی در میان ما خاموش شد که هنوز بسیاری از ما آن را به گونه‌ای کامل نشنیده بودیم. و اینک که نبود، می‌بایست بیش از همیشه دریابیم که چه شاعر نادره‌گفتاری داشته‌ایم.
باور داشتم که صدای او، شعرهای او، و فریادهای نانوشته‌اش همچنان زنده‌اند، که هر گاه گوشی برای شنیدن و دلی برای دریافتن باشد، شاملو حضوری درخشان دارد.

فکر کردم در واپسین لحظه، چشمانش چه چیزی را می‌دیدند. شاید حیاط خانه‌ای کوچک، شاید مادرش را، شاید کودکی را که نخستین گام‌هایش را برمی‌دارد، شاید لبخندی را، شاید سطر ناتمامی از شعری را. ولی باور داشتم که تا دمِ واپسین، انسان ماند. بی‌خطا؟ نه. بی‌تسلیم؟ آری.

فکر کردم شاملو نمی‌میرد. او در لحنِ روزمرۀ کسی است که دروغ را تاب نمی‌آورد؛ در بغض معلمی است که نمی‌خواهد نسل پس از او بی‌صدا بزرگ شوند؛ در خاموشیِ کسی است که شعله‌ای در او بیدار است. هر جا که انسانی، اندکی انسان‌تر از آنچه دشواری زیستن آدمی را از آن باز می‌دارد ایستاده باشد، شاملو آن‌جا است.

از ذهنم خطور کرد که گذشته از بحث جدی آکادمیک در بارۀ میراث عظیم او در شعر، در همین نخستین نگاه باید پذیرفت که شعر فارسی پس از شاملو، دیگر آن شعر شاعر سربه‌زیرِ اتاق‌های دربسته نبود. بیش از همه با شاملود بود که پا به کوچه گذاشت، صدایش را از زخم‌های زمانه و لمس بی‌واسطۀ آن‌ها بلند کرد. شاملو، بیش از هر کس دیگری زبانِ شعر را از لفافِ سنت بیرون آورد، آن را چنان که بود – انسانی و عریان و زخمی - بر صفحه گذاشت. او بیش از همه به ما نشان داد که می‌توان بی‌قافیه نیز گریست، بی‌وزن نیز برخاست، بی‌تشریفات نیز عاشق شد و بی‌تکلف از عشق به معشوق زمینی گفت. پیش از او شعر، بیشتر تماشاگر بود. پس از او، بیش از هر زمان درگیر سرنوشت انسان شد.
حضور شاملو در شعر، حضور یک شاعر به معنای معمول نبود، بازتعریف شاعر و حضور شاعر در هر لحظۀ تاریخ و در همۀ تاریخ بود؛ لحظه‌ای که کلمه، نه تنها به یاد آورد که در آغاز و از آغاز بوده است، بلکه از نو به یاد آورد چرا زاده شده است. و پس از درخشش نواختر شعر شاملو، هرکه آمد، یا با او بود، یا ناچار بود با سایه‌اش سخنی داشته باشد. بی‌نامِ شاملو، نقشۀ شعر سرزمین شعر ناب ناقص می‌ماند.

و ما ... در نبود او، کاری بجز انسان ماندن، آن گونه که شعر توان بیانش را دارد، نداریم، نه به رسمِ تعارف، نه به تقلید، بلکه به نیابت و به یاد و به نام او: به نیابت و یاد و نام انسانی که بارِ صدا را، بار کلمه و معنا را، بر شانۀ مسئولیتی یگانه نهاد، به یاد شانۀ سیزیف و شانۀ عیسا مسیح و شانۀ هر انسانی که بار تراژدی خود را به گونه‌ای حماسی بر دوش می‌کشد.

آهی کشیدم و به ثبت واژه‌هائی که در من جان گرفته بودند در دفتری پرداختم که برای برخی یادداشت‌های کوتاه روزانه به کار می‌رفت، واژه‌هائی نه چونان شعر یا سوگ، بلکه چونان چیزی میان گریستن و احساس، میان مرثیه و طلب معنا.

در میانۀ تکرار حیرتی هماره در برابر «هستی»،
صدائی در درونم شکست:
«شاملو… دیگر نیست.»

نه منطقِ بودن و شدن سودی داشت، و نه شک،
در خود فرو نشستم

با نگاهی مبهوت

بی‌کلمه‌ئی برای تسلیتِ جهان.

*

تو رفته‌ای
و نه کلمه‌ای مانده است
تا تنهایی را بیان کند،
نه سکوتی
که مرگِ تو را تاب بیاورد.

*

دهانم در نوسان میان دو واژه خشک مانده است:
«نه»!

«رفتی»؟!

دیوارها سنگین‌تر از همیشه خاموش‌اند،
واژه‌ها می‌لرزند
همانند جانِ بی‌پناه در تاریکی شب سرد.

*

خبر از مرگ تو است

که از آن هیچ نمی‌هراسیدی

بل آن را شایستۀ زیستن می‌خواستی

و بر قامت قهرمانانت

شکوهمندش می‌دانستی
زیرا که،به‌راستی، مرگ،
جز برگرفتنِ سایه از زمین نیست،
و تو و یارانت

راه نور را می‌دانستید.

*

از این که تو دیگر نفس نمی‌کشی

چیزی در من،
در سازۀ واژه‌آذین معنا،

بر ستون‌های وقار سکوت،

فرو ریخته ا‌ست؛
ولی می‌دانم

که نَفَسِ جهان

همچنان از دهانِ واژه‌های زندۀ تو بیرون می‌آید،

که هر چند دیگر بار امانت زبان را بر دوش نداری،
ولی زبان هنوز
به شانه‌های تو تکیه داده است.

*

اکنون
پرسش‌های بی‌پاسخ من
در صدای جادویی تو مانده‌اند
تا همچنان در همۀ «هفته‌»ها و «جمعه‌»های تاریخ

و هر «نه»ی پهلوانانه
ایستاده‌ بمانی

و فروتنانه

به داد و آزادی

«آری»ی عاشقانه بگویی.