در ستایش و سوگِ ناصر تقوایی، و افسوس برای فیلم‌هائی از او که ساخته نشدند

موسی اکرمی

امروز، پنجشنبه 24 مهر ماه 1404، من و همسرم با سوگ و ستایش و افسوس در تشییع پیکر ناصر تقوایی از خانه‌ی سینما حضور یافتیم. شأن ناصر تقوایی حضور جمعیتی بس بیشتر را، با شمار بیشتری از نامداران سینما، می‌طلبید، ولی دریغ که دست انتظار بس کوتاه‌تر از نخیل روزگار است؛ نه از آن‌همه هنرمند و فیلم‌سازی که از تقوایی آموخته‌اند چندان نشانی بود، نه از آن‌همه تماشاگرِ مردمی که هنوز با دیالوگ‌های «دایی‌جان ناپلئون» لبخند می‌زنند و با «ناخدا خورشید» به دریا می‌اندیشند.

در میان حاضران سکوتی جاری بود که گویی از خودِ تقوایی به یادگار مانده بود؛ سکوتی اندیشمندانه، صبورانه و هم‌هنگام پرخروش‌تر از هر فریاد که با پاره‌هائی از موسیقی متن فریدون ناصری برای «ناخدا خورشید» (اگر حافظه‌ام خطا نکند) و صدای گله‌مند خود تقوایی پر شد تا سرانجام صدای شگفت‌انگیز سنج و دمام برآمد تا برای سپردن پیکر خفته در تابوت به آمبولانس بنالد و سوگواران به صف بدرقه درآیند.

ناصر تقوایی از تبارِ هنرمندانی بود که در فاصله‌ی میان امکان و امتناع زیستند. او از ادبیات آغاز کرد و دوربین را چون قلمی برای نوشتنِ تقدیرِ انسان ایرانی برگرفت. نگاهش نه تماشاگرِ بیرون، که ناظرِ درون بود: درونِ آدم‌هائی که با سکوت، درد و نجابتشان تاریخ را معنا ‌کرده‌اند. تقوایی سینما را نه ابزارِ نمایش و سرگرمی، بلکه راهی برای اندیشیدن می‌دید، اندیشیدن به انسان، به ریشه، به خاک و به امید.

ولی نه تنها برای فیلم‌هائی که او ساخت، بلکه برای فیلم‌هائی که نتوانست بسازد نیز باید او را ستود و سوگوارش بود. آن‌چه بر پرده آمد، تنها بخشِ اندکی از جهانِ ناپیدای ذهن او بود. سانسور، همان بیماری مزمنِ فرهنگ ما، بار دیگر نبوغی را از تداوم آفرینشگری باز داشت، نبوغی که می‌توانست حافظه‌ی تصویریِ ایران را دگرگون کند. او در برابر قدرت سر فرود نیاورد، ولی هرگز به خشم و شعار نیز پناه نبرد؛ وقار و سکوتش خود گونه‌ای اعتراض بودند - اعتراض به ابتذال، به حذف، به خاموش‌سازیِ خلاقیت.

در دهه‌هائی که شماری از هنرمندان یا به‌ناگزیر به سازش تن دادند یا به تبعید، تقوایی درونِ میهن ماند و تبعیدی دیگر را زیست - تبعیدی در خانه، در شهر، در حافظه‌ی جمعیِ هم‌میهنان. او با فیلم نساختن نیز ساخت؛ با ننوشتن نیز نوشت. هر فیلمنامه‌ی ناتمامش، سندی است از تقابل میان رؤیا و متولیان خودفرموده‌ای برای هنر و فرهنگ که از رؤیا می‌ترسند.

فیلم‌های نساختهٔ تقوایی، خود گونه‌ای فلسفه‌ی ناپیدای تصویرند، فلسفه‌ای از ناتمامیِ زیستن در سرزمینی که آن گونه متولیان تمامیت زندگی متعهدانه را برنمی‌تابد. او با سکوت نیز همچون زبان تصویر همان را گفت که انسان، حتی در بند، می‌تواند آزاد بیندیشد.

گفته شده است که از او دست‌نوشته‌هائی بر جای مانده‌اند - طرح‌هائی برای فیلم‌هائی که در ذهنش کامل شدند، بی‌آن‌که ما را توفیق و افتخار دیدنشان نصیب شود. من امید دارم روزی آن‌ها منتشر شوند، تا بدانیم سکوت تقوایی تنها نه کناره‌گیری، بلکه انتخابی اخلاقی بوده است: ایستادن در برابر تحمیل زور بر هنر.

ناصر تقوایی رفت، ولی بی گمان در غیبتش نیز حضوری ماندگار خواهد داشت. او نشان داد که سینما تنها هنرِ دیدن نیست، بلکه همچنین هنرِ نساختن در زمانه‌ای است که همه چیز را آلوده به تظاهر و ابتذال می‌خواهد.

هنگامی که پیکر تقوایی بر فراز دستان، در فریاد سنج و دمام، به پیش می‌رفت، نسیمی آرام از میان جمع گذشت، نسیمی که گویی از دلِ همان قاب‌های ناتمام برخاسته بود تا از ذهن من این اندیشه بگذرد که شاید فلسفه‌ی امید در سینما همین باشد - این که حتی فیلمِ نساخته، اگر از ایمان به انسان برخیزد، روزی در ذهن نسل‌های آینده ساخته خواهد شد.